ما خوب میشیم?


این روزها حالو روزم یکم عجیب و غریبه....یه وقتایی انرژیم فول فوله در حدی که اگه ولم کنی از دیوار صاف، میرم بالا...بعدش یهو انگار یه سوزن بهم میزنی و بادم خالی میشه....فکر کنم دچار افسردگی ،شیدایی شدم....

خرید کردن برای خونه رو خیلی دوست دارم.با پوری رفته بودیم فروشگاه تا خرید کنیم، از قضا تو حالت شیدایی بودم.بین قفسه ها، هی برای پوری ادا در میاوردم یا مثلا دستمو مثل تفنگ میکردم و میگرفتم سمت پوری و بهش شلیک میکردم.قفسه بعدی که میخواستیم بریم، اطرافمو مثل این پلیسای تو فیلم نگاه میکردم و بعد آروم به پوری میگفتم بیا...اونم آروم و با احتیاط میومد.یعنی خوشم میاد با شیدایی های من همکاری لازم رو به عمل میاره.ممنون پوری که درکم میکنی.جالب اینجاست که تو همون حالت شیدایی در حالی که اطرافمون کسی نبود و مثلا تفنگ تو دستم بود و داشتم پلیس بازی در میاوردم، یهو از بین قفسه ها، یه آشنای قدیمی ظهور میکنه و منو تو این حالت میبینه.اون لحظه دوست داشتم پودر ماشین لباسشویی میشدم و میرفتم تو قفسه ها.

پوری هم جدیدا دچار آلزایمر شده.رفته بودیم بیرون غذا بخوریم، بهش میگم پوری جان، وقتی میخوای نوشیدنی سفارش بدی، یکی برای خودت  سفارش بده.من چیزی نمیخوام.میگه چشم.دو دقیقه بعد که آقاهه ازش میپرسه نوشیدنی?میگه دو تا دلستر.یکی هلو، یکی لیمو....منم یهو فکم افتاد.گفته بودم که نمیخوام.خب حالا اشکال نداره.ولی این قسمت لیمو و هلو رو کجای دلم بذارم آخه?اینارو از کجا آورده بود?بهش میگم پوری، میدونی چیه?دل نمیدی به حرفم که اینجوری میشه.حالا برای اینکه یادت باشه دل بدی به حرفم، هر دورو خودت بخور.بنده خدا با یه مشقتی هر دو رو میخوره.بعدش میگه، حالا میشه از معده من یه عکس خوب گرفت.توش پر از گازه عکسش خوب میشه. 

بهش گفتم پوری، هر وقت آلزایمرت حاد شد، تورو خدا منو فراموش نکن.اصلا همین الان اسم منو تو کاغذ بنویس بذار تو جیبت تا منو یادت نره. 

الان هم تو شیدایی به سر میبرم.



دیگه چه خبر?


اوایل که اومده بودم به سرزمین عجایب، مامانم روزی سه بار برام زنگ میزد،روزی سه بار هم بابام زنگ میزد.کلا 6 بار در روز من با مامان و بابام صحبت میکردم.تا اینکه گذشت و من بد عادت شدم.الان هر روز مامانم باید بهم بزنگه البته نه روزی 3بار.ولی خب، باید باهم صحبت کنیم.دیروز مامانم زنگ نزد منم نمیدونم چرا هر وقت میخواستم زنگ بزنم یه کاری پیش میومد و این شد که اصلا با هم حرف نزدیم.میدونید چیه?گاهی وقتی زنگ میزنیم مامان کلی اخبار دسته اول داره و هی تند تند پشت سر هم میگه منم جیگرم حال میاد.گاهی اصلا هیچ حرفی نداریم که با هم بزنیم یعنی حرف کم میاریم و تنها مکالمون اینه:من:چه خبر? 

مامان:سلامتی  

من:دیگه جه خبر? 

مامان?دیگه همین.تو چه خبر? 

من:سلامتی.خب?دیگه?

مامان:خب که خب.دیگه همین.

من:آهااااااااااان... 

 و این مکالمه همچنان ادامه دارد.تا اینکه یکیمون یه کاری براش پیش بیاد و خداحافظی کنه که اکثرا برای مامان پیش میاد.  

یعنی عااااشق زنگ زدن های مامانمم.خصوصا وقتی حرفی برای گفتن نداریم.الان هم میخوام برم بزنگم بهش یکم با هم صحبت کنیم ببینم اخبار جدید چی داره تو بساطش تا یکم به وجد بیام



دو تا نوشابه برا خودمون....

دیروز طی یه حرکت انتحاری من و پوری بارو بندیلمونو جمع کردیم و حرکت کردیم به سمت ساری بدون برنامه قبلی و بدون اینکه به خانواده هامون اطلاع بدیم که داریم میایم.تا حالا این مدلی نرفته بودم ساری.صبح حدودا ساعت 5 رسیدیم و زنگ خونمونو زدم و کلی سر به سر مامان اینا گذاشتم....ولی خودمونیم.اینجوری ساری رفتن هم خوبه ها.....یعنی همه سورپرایز شده بودن.  

واقعا دلم لک زده بود برای همه کس و همه چیز.امروز من و پوری به اتفاق دو تا خانواده ها رفتیم باغ و حسابی خوش گذرونیدیم به خودمون.میدونین چیه?ما هر دفعه که میومدیم ساری، کمتر به دوست داشتنی های خودمون میرسیدیم ولی این سری قبل از حرکت تصمیم گرفتیم که تو این چند روز فقط برای خودمون باشیم و کارهایی که دوست داریم انجام بدیم و جاهایی که دوست داریم بریم باهم.کلا همش در حال نوشابه باز کردنیم برا خودمون.امروز هم یکی از کارهای دوست داشتنی خودمون انجام دادیم و رفتیم باغ یه صبح تا عصر.و برای شب هم برنامه ریزی کردیم که بریم تلکا(کافی شاپ)به یاد قدیم و یکم هم تو خیابونا بگردیم برای خودمون.چقد خوبه که آدم هی خودشو تحویل میگیره.به هم قول دادیم که این سفرمون به ساری متفاوت باشه با سفرهای دیگمون به اینجا.برای فردا هم دوباره برنامه گذاشتیم که صبح زود بریم باغمون و به نهال هایی که دفعه قبل کاشتیم آب بدیم.اینم یه عکس از امروز تقدیم به شما 



یکی مارو بگیره ه ه ه


دیشب با پوری رفتیم پارک نزدیک خونمون.رفتیم سمت وسایل بازی دییم هیچکس نیست.از فرصت استفاده کردیم و یه دل سیر با اینا بازی کردیم.وااای این سرسره پیچ پیچیه از همه بهتر بود.همینطور که بازی میکردیم، دیدیم چند تا خانواده با بچه هاشون اومدن.ما هم بی توجه به اینکه دارن نگامون میکنن، کودک درونمونو آزاد آزاد گذاشتیم تا بعد از مدتها بهش خوش بگذره.یهو دیدیم مامان بابا ها هم سوار تاب و سرسره شدن و تا به خودمون اومدیم دیدیم صدای خنده و شادی ما بیشتر از صدای بچه هاست.یعنی در این حد که میخواستیم سوار سرسره شیم به بچه ها میگفتیم صبر کنین اول ما سوار شیم بعد شما.



یه عصر جمعه با سالمندان


امروز من و پوری تصمیم گرفتیم که بریم خونه سالمندان.جونم براتون بگه که با ذوق و شوق شال و کلاه کردیم و با نیشی تا بناگوش باز رفتیم اونجا.تا حالا این همه مامان بزرگ و بابابزرگ یه جا ندیده بودم.همه مدلی بودن اونجا.یه سریشون سرحال و قبراق(درست نوشتم?) بودن.یه سریشونم حتی حوصله خودشونم نداشتن و یه سریشونم هرجا منو پوری میرفتیم دنبالمون میومدن و با ذوق نگامون میکردن.ناااااازی....

همشون مهربون و دوست داشتنی بودن و البته تنها...خیلی تنها....

  

با نگهبان و پرستارا گرم صحبت بودیم ، در آسایشگاه هم باز بود که یهو دیدیم یکی ازین بابابزرگا رفته تو خیابون و خیلی شاد و سرخوش داره میره برا خودش.نگهبان دوید دنبالش گفت اصغر،....کجا?اصغر آقا هم برگشت گفت دارم میرم سفر....خدای من...نمیدونستم بخندم به خاطر این حرکتش یا گریه کنم به خاطر این حالش.   

اونجا که بودم حالم خوب بود و پرانرژی بودم ولی وقتی رفتیم بیرون....  

کلا من روحیم لطیفه...راست میگم بوخودا.  

یه دفعه تو دوران دانشگاه باید میرفتیم مدرسه کودکان استثنایی و ازشون تست میگرفتیم.آقا من و دوستم خیلی خوشحال پا شدیم رفتیم مدرسه.همچین ژست هم گرفته بودیم  که فک میکردیم الان خیلی مهمیم....  

خولاصه کلام اینکه خیلی پرانرژی بودم و با بچه هاوسرو کله میزدم.ولی بعدش که رفتم خونه تا یه هفته حالم بد بود.کلا اینو گفتم که بدونیدمن خیلی لطیفم.حالا که اینو گفتم بذارید اینم بگم.همینطور که با بچه ها حرف میزدیم یکی از دخترا دوید اومد پیشم گفت شمارتو میدی با هم دوست بشیم? منم جوون بودمو خام و بی تجربه.شمارمو براش نوشتم.اونم خوشحال و خندون رفت تو کلاس.دو دقیقه بعد دیدم همه، اعم از دختر و پسر، دفتر و خودکار بدست دارن میان سمتم و میگن شمارتو به من بده....منم برای اینکه دلشون نسوزه، یه شماره الکی نوشتم براشون. سرتونو درد نیارم.از فرداش دیدم هی به موبایلم میزنگن با شماره های مختلف و وقتی جوا میدم، حرف نمیزنن.یا مثلا اس ام اس میومد، به این صورت"تیوستسجسحیورورکستتصتسکزکز"  

جل الخالق....اینا چین?یهو به کله مبارکم خطور کرد که اینا شاید همون کودکانن.تو نگو، همه شمارمو ازون دختره کش رفته بودن..... منم که وقعا کلافه شده بودم از صدای زنگ موبایلم.گوشیمو میذاشتم رو سایلنت و میرفتم دنبال کارم بعد از چند دقیقه میدیدم مثلا50 تا میس کال داشتم.یه روز از روزهای خوب خدا،پوری گفت خب ، بیا جوابشونو بده ببین چی میگن.منم جواب دادم...گفتم الو? یه آقا پسری بود گفت سلام بعدش گفت:(عین جملش بدون هیچ کم و زیاد و دخل و تصرف)میای با هم عاشق بشیم?  قیافه من پشت تلفن:یعنی دوست داشتم اون لحظه تبخیر بشم اصن....

  

امروز بعد از خونه سالمندان برای اینکه یکم حالمون بهتر بشه، رفتیم اینجا.این بود از انشای من و من بالاخره نفهمیدم علم بهتر است یا ثروت? 




فال قهوه

دوستم یه کافی شاپ باز کرده جدیدا.گاهی اوقات بهم زنگ میزنه که برم پیشش آخه حوصلش سر میره.امروز که رفتم دیدم جلوش یه فنجونه که هی داره نگاش میکنه.میگم چته?میگه فال گرفتم ولی اصلا معلوم نیست این چه تصویریه.فنجونو از دستش گرفتم دیدم کلا یه صفحه قهوه ای ته فنجونه.هی فنجونو کج کردم هی چشامو ریز و درشت کردم دیدم نه....نمیشه چیزی پیدا کرد که امیدوارش کرد.خودم دست به کار شدم و این پسر مودب رو کشیدم ته فنجون و دادمش به دوستم.گفتم ببین، پیداش کردم.دنبال همین بودی?این آقا پسر مودب همسر آیندته.خوشحال باش.و البته بعدش دوستم کلی عمه جونمو خوشحال کرد.اساسا به این چیزا اعتقاد ندارم.


عنوانش با خودت.

گفته بودم که برای پوری لنسر خریدم.ازونجایی که پوری میخواست لنسرشو افتتاح کنه، با هم رفتیم جاییکه پوری بتونه ماهیگیری کنه.تقریبا یه مسافت طولانی بود.تو جاده همینطور که میرفتیم، یه خانوم تقریبا مسن به همراه دو تا پسر ،تو گرما ، زیر آفتاب، کنار جاده ایستاده بودن و منتظر ماشین....به پوری گفتم ببین اگه تو مسیرمونن تا یه جایی برسونیمشون،سوار ماشین شدن.وضع ظاهریشون، از معمولی پایین تر بود.سر صحبت باز شد و خانوم تقریبا مسن، شروع کردن به حرف زدن.وقتی خانوم مسن گفت که همسرم خادم مسجده با ماهی،200 ت حقوق، وقتی از دلخوشی ها و لذت های زندگیشون گفت، وقتی بعد از هر جمله ای یک با ر میگفت، خدایا شکرت، وقتی ازسطح زندگی پایینشون میگفت ولی با افتخار در مورد شوهرش حرف میزد، وقتی گفت تنها دارایی زندگیموت یه موتور بود که اونم چند روز پیش دزدیدن، وقتی گفت، با وجود همه مشکلات و سختی های زندگیمون من هر روز سرمو میذارم رو خاک و سجده میکنم و میگم خدایا داده ها و نداده هاتو شکر، وقتی پسر جوونشو میدیدم که  حرفهای مامانشو تایید میکنه، وقتی خانوم مسن میگفت ما هیجی  نداریم ولی دل خوشی داریم، بچه های سالمی داریم، همسر زحمت کشی دارم، و مهمتر از همه، خدای بزرگی دارم.....   

وقتی گفت و گفت و گفت و گفت.....ولی حتی یک بار هم شاکی نبود و همه اینارو امتحان خدای بزرگش میدونست، وقتی خانوم مسن پیاده شد،  

منو پوری یه نگاهی بهم کردیم و گفتیم ما کجاییم و اونا کجا?   

گفتیم این از همون خدایی حرف میزد که خدای ما هم هست...ولی خدای اون چه پر رنگ بود تو زندگیش......   

خانوم مسن، شاید هیچ چیزی نداشت....شاید سواد نداشت....شاید ظاهر درستی نداشت...ولی از نظر ما اون دارا تر از هر کسی بود....و این ما بودیم که هیجی نداشتیم....این ما بودیم که شاید همه چیز داشتیم ولی هیچی نداشتیم چون گاهی خدارو کم داریم تو زندگیمون....چون گاهی اوقات، اونقدر میدوییم و چرتکه میزنیم و درگیر دو دو تا چهار تای زندگیمون میشیم که حتی خودمونم یادمون میره......  

.و چقدر خوبه که خدا همه جای زندگیمون باشه....و چقدر خوبه که وقتی به هر جایی از زندگی که رسیدیم، چه تو نقطه اوج و اون بالای بالا، توهم خدا بودن بهمون دست نده و بدونیم اون بالاتر هم کسی هست.و چه اون پایین پایین، باز هم یادمون باشه که خدایی اون بالا نشسته و داره میبینه....و کاش همیشه یادمون بود که خدای خانوم مسن خدای ما هم هست. و چقدر قشنگ خانوم مسن از خداش میخواست....طلب میکرد و خدارو بابت داده هاش و قشنگ تر ازون بابت نداده هاش شکر میکرد....


همه ما اینارو میدونیم ولی انگار هر از گاهی آدمایی مثل خانوم مسن باید جلو راهمون قرار بگیرن تا چشممون باز بشه..... تا یادمون بیاد که کجاییم و چرا?  

خدایا ممنونم ازینکه خانوم مسن رو جلو راهمون قرار دادی تا یادآوری کنی.



روز زن یا روز مرد?


مامان ها، خانوم ها، روزتون مبارک  

بفرمایید دهنتونو شیرین کنید با کیک سوری پز فرد اعلی.تا بریم به ماجرای روز زن بپردازیم  

.  

دیشب خیلی شیک و مجلسی و رمانتیک در حالی که دستامون تو دست هم بود و پروانه ها  و  گل و بلبل هم در حال چرخیدن دور سر ما دو گل نوشکفته بودن، به پیشنهاد پوری جان رفتیم بیرون قدم بزنیم.عاقا منم دچار توهم شدم و تو تموم مدت داشتم فکر میکردم یعنی پوری چی میخواد بخره برام?  

رفتیمو رفتیمو رفتیم تا رسیدیم به لوازم ورزشی فروشی که پوری گفت یادته تصمیم داشتی برای روز مرد برام لنسر بخری?دوست داری الان بخری برام?راضی به زحمتت نیستم.خب حالا که اصرار میکنی باشه قبول میکنم که بخری.بریم بخریم.  

من: 

پوری: 

روز مرد: 

روز زن:       

 و اینچنین شد که در روز زن ، برای پوری به مناسبت روز مرد  لنسر خریدیم.شما فهمیدین جی شد?به منم بگید تورو خدا. 

البته از انصاف نباید گذشت.امروز پوری جان زحمت کشید و به سلیقه خودم برام انگشتر خرید.پوری جون مچکریم.



امضا

همین که همه جای دنیا برای امضا اسم و فامیلشونو مینویسن و ما ایرانیا هنوز دایره، بادکنک، مثلث، مربع، رشته کوه میکشیم، گواه خیلی چیزاس...!!!  

دیشب اینو برای پوری خوندم و در حالی که داشتیم میخندیدیم، پوری گفت خدارو شکر امضای من اسم خودمه.منم با افتخار گفتم امضای منم بادکنکه.تااازه...هر دفعه هم یه مدله.واقعا من برا خودم اصلا امضا ندارم.همه جا بادکنک میکشم.فکر کنین سر عقدمون، تو اون دفتر بزرگه که هی باید امضا بزنی، من هی داشتم بادکنک در سایزهای مختلف و مدل های مختلف میکشیدم.یادمه اون موقع پوری گفت ببینم امضات چه شکلیه?و زمانی که پوری داشت بادکنک هارو برانداز میکرد من این شکلی بودمدیشب که اینو به پوری گفتم کلی خندیدیم و نصف شبی داشتیم دنبال یه امضا مناسب برای من میگشتیم آخرشم به نتیجه نرسیدیم. یعنی تو این مدت عمر با عزتی که از خدا گرفتم هنوز یه امضای خوب کشف نکردم.خدایا، یه راهی پیش روم بذار.



اقدس خانوم، ببخشید


برا عید دو تا ماهی خریده بودیم.براشون اسم انتخاب کرده بودم.اقدس و طلعت.وقتی میخواستیم بریم ولایت، سپردیمشون به خانوم الف.وقتی برگشتیم،طلعت خانوم مرده بود.حالا ما موندیمو اقدس خانوم.ازون وقت تا حالا، اقدس خانوم افسردگی گرفته.باور کنین راست میگم.اصلا تکون نمیخوره.سالم سالمه.ولی فقط یه جا ثابته.ولی وقتی براش غذا میریزم، سریع میاد غذاهارو میخوره و میره.این ازون افسردگی های اشتها آور گرفته، خیلی ناراحتم.کاش اصلا ماهی نمیگرفتیم،خب این چه کاریه?واقعا خودخواهی محضه.گناه دارن آخه.اینا که جاشون اینجا نیست.یه جایی نزدیک سرزمین عجایب، یه سدی هست که توش پر از ماهیه.قراره فردا اقدس خانوم رو ببریمش اونجا رهاش کنیم تا بلکه روحیشو بدست بیاره.اقدس خانوم ببخشید که افسردگی گرفتی.سال دیگه به هیچ وجه ماهی نمیخرم.البته ماهی خیلی دوست دارم ولی نه اینجوری بدون امکانات نگهداری که بنده خدا افسردگی بگیره. بلکه یه آکواریوم پر از ماهی های خوشگل.به پوری گفتم اگه یه روزی ، یه زمانی، یه وقتی،میخواستی سورپرایزم کنی برام آکواریوم بزرگ پر از ماهی بگیر.