عنوانش با خودت.

گفته بودم که برای پوری لنسر خریدم.ازونجایی که پوری میخواست لنسرشو افتتاح کنه، با هم رفتیم جاییکه پوری بتونه ماهیگیری کنه.تقریبا یه مسافت طولانی بود.تو جاده همینطور که میرفتیم، یه خانوم تقریبا مسن به همراه دو تا پسر ،تو گرما ، زیر آفتاب، کنار جاده ایستاده بودن و منتظر ماشین....به پوری گفتم ببین اگه تو مسیرمونن تا یه جایی برسونیمشون،سوار ماشین شدن.وضع ظاهریشون، از معمولی پایین تر بود.سر صحبت باز شد و خانوم تقریبا مسن، شروع کردن به حرف زدن.وقتی خانوم مسن گفت که همسرم خادم مسجده با ماهی،200 ت حقوق، وقتی از دلخوشی ها و لذت های زندگیشون گفت، وقتی بعد از هر جمله ای یک با ر میگفت، خدایا شکرت، وقتی ازسطح زندگی پایینشون میگفت ولی با افتخار در مورد شوهرش حرف میزد، وقتی گفت تنها دارایی زندگیموت یه موتور بود که اونم چند روز پیش دزدیدن، وقتی گفت، با وجود همه مشکلات و سختی های زندگیمون من هر روز سرمو میذارم رو خاک و سجده میکنم و میگم خدایا داده ها و نداده هاتو شکر، وقتی پسر جوونشو میدیدم که  حرفهای مامانشو تایید میکنه، وقتی خانوم مسن میگفت ما هیجی  نداریم ولی دل خوشی داریم، بچه های سالمی داریم، همسر زحمت کشی دارم، و مهمتر از همه، خدای بزرگی دارم.....   

وقتی گفت و گفت و گفت و گفت.....ولی حتی یک بار هم شاکی نبود و همه اینارو امتحان خدای بزرگش میدونست، وقتی خانوم مسن پیاده شد،  

منو پوری یه نگاهی بهم کردیم و گفتیم ما کجاییم و اونا کجا?   

گفتیم این از همون خدایی حرف میزد که خدای ما هم هست...ولی خدای اون چه پر رنگ بود تو زندگیش......   

خانوم مسن، شاید هیچ چیزی نداشت....شاید سواد نداشت....شاید ظاهر درستی نداشت...ولی از نظر ما اون دارا تر از هر کسی بود....و این ما بودیم که هیجی نداشتیم....این ما بودیم که شاید همه چیز داشتیم ولی هیچی نداشتیم چون گاهی خدارو کم داریم تو زندگیمون....چون گاهی اوقات، اونقدر میدوییم و چرتکه میزنیم و درگیر دو دو تا چهار تای زندگیمون میشیم که حتی خودمونم یادمون میره......  

.و چقدر خوبه که خدا همه جای زندگیمون باشه....و چقدر خوبه که وقتی به هر جایی از زندگی که رسیدیم، چه تو نقطه اوج و اون بالای بالا، توهم خدا بودن بهمون دست نده و بدونیم اون بالاتر هم کسی هست.و چه اون پایین پایین، باز هم یادمون باشه که خدایی اون بالا نشسته و داره میبینه....و کاش همیشه یادمون بود که خدای خانوم مسن خدای ما هم هست. و چقدر قشنگ خانوم مسن از خداش میخواست....طلب میکرد و خدارو بابت داده هاش و قشنگ تر ازون بابت نداده هاش شکر میکرد....


همه ما اینارو میدونیم ولی انگار هر از گاهی آدمایی مثل خانوم مسن باید جلو راهمون قرار بگیرن تا چشممون باز بشه..... تا یادمون بیاد که کجاییم و چرا?  

خدایا ممنونم ازینکه خانوم مسن رو جلو راهمون قرار دادی تا یادآوری کنی.



نظرات 5 + ارسال نظر
آی چیچک شنبه 6 اردیبهشت 1393 ساعت 16:34 http://www.kucheyeashghi.mihanblog.com

اتفاق خوبی بوده واقعا لذت بردم از این پست

سلام آی چیچک جان.ممنونم
آدر س وبتو تو هر دو کامنت اشتباه نوشتی.به وبت سر زدم.
اگه صلاح دونستی رمزتو به منم بده.

زیر این آسمون آبی (فاطیما) یکشنبه 7 اردیبهشت 1393 ساعت 07:36 http://zireasemoon.blogsky.com/

سلام
درست میگی
آدم باید در هر شرایطی قدر داشته هاشو بدونه
و قرار دادن همچین ادماییسر راهمون همه ش نشونه است برای ما
انشالله که بتونیممثل این بنده های خدا شاکر باشیم

سلام فاطیما جان.دقیقا درست میگی.قبول دارم.انشالله

عارفه یکشنبه 7 اردیبهشت 1393 ساعت 10:17

ای بابا چرا میزنی حالاااا
خشکله
لبم و!

سلام عوری.
خوبی? لب تو هم خشکله.

صبا یکشنبه 7 اردیبهشت 1393 ساعت 10:31 http://yek-banoo.persianblog.ir

چقدر قشنگ بو این اتفاق خیلی قشنگ
مرسی بابت این پستت سوری جونم

سلام صبا جان.
خواهش میکنم.

عروس مهاجر پنج‌شنبه 11 اردیبهشت 1393 ساعت 21:00 http://goodfate.blogfa.com

واى چه ایمان قویی داشت خوشبحالش

سلام عروس مهاجر .پس بالاخره اومدی.
آره واقعا.خیلی جالب بود برام.

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد